-
دوست
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 01:11
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟ گفتم چرا بگم ده یا بیست تا...جواب دادم فقط چند تایی پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن خیلی چیزها هست که تو نمی دونی دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی...
-
پیش داوری
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 14:07
فرض کنید: روزی به شما این امکان رو میدن که یک رئیس واسه دنیا انتخاب کنین که قادر باشه به بهترین نحو ممکن دنیا رو رهبری و صلح و ترقی و خوشبختی رو برای بشریت به ارمغان بیاره... سه نفر برای این کار نامزد شدند و شما بگین بین این سه داوطلب کدوم رو انتخاب میکنین! ولی اولش به یه سوال جواب بدین و بعدش میریم سراغ انتخابمون ،...
-
به شستشو نیاز داری؟
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 12:39
دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال...
-
پندهایی از کوروش بزرگ 1
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 09:30
فرزندانم! وقتی من مردم، کالبدم را در زر و سیم و مانند آن نپوشانید؛ زودتر آنرا در آغوش خاک بسپارید. چه خوشبختی از این بالاتر که تن انسان در دل خاکی که سرچشمه این همه داراییهای زیبا و چیزهای نیک و دلپسند است سپرده شود. در روزگار زندگانیم مانند همه شما به پیروی از روش دیرینه میهنم پایبند به این بودهام که حرمت برادران...
-
شکار پلنگ
یکشنبه 19 تیرماه سال 1390 01:19
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. شیوانا همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند . اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند خودش را ترساند و ترس شدیدی را...
-
سخنانی از دکتر شریعتی
سهشنبه 7 تیرماه سال 1390 21:33
اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران می کردند اگر به راستی خواستن توانستن بود محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه می توانستند تنها نباشند *** اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که...
-
سخنی از بزرگان
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 08:38
آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می...
-
انتظار
جمعه 27 خردادماه سال 1390 15:19
پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟» خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در...
-
خاطره ای از اگزوپری
پنجشنبه 19 خردادماه سال 1390 00:53
بسیاری از مردم کتاب" شازده کوچولو اثر اگزوپری " را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد . قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آو خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است ... در یکی از خاطراتش می...
-
روبان ابی
چهارشنبه 18 خردادماه سال 1390 09:56
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانشآموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند . او دانشآموزان را یکىیکى به جلوى کلاس میآورد و چگونگى اثرگذارى آنها بر خودش را بازگو میکرد . آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ میزد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود : من آدم تاثیرگذارى هستم سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژهاى...
-
زاهد
سهشنبه 17 خردادماه سال 1390 19:01
زاهدی گوید :جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود ! دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟! سوم کودکی دیدم که چراغی در...
-
شیوانا و کاهن
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 19:43
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید...
-
مرد زاهد و شیطان
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 01:24
دیروز شیطان را دیدم : در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت... مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند ... توی بساطش همه چیز بود : غرور، حرص،دروغ و جنایت ، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد : بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای...
-
ارامش
سهشنبه 10 خردادماه سال 1390 00:23
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود ... مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟ مرد سالخورده برگی از درختی...
-
پیتزا با طعم گل سرخ
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 03:26
یک شب هوس پیتزا کرده بودم. بیشتر از آن دلم می خواست تا از چهار دیواری دفتر کارم بیرون بروم و نفسی تازه کنم. یک فست فود بزرگ آن نزدیکی ها بود. قدم زنان به آنجا رفتیم. دوستانم هم بودند … پیتزای مخصوص و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه... شماره ی ما سیصد و پنجاه و سه بود. باید نیم ساعتی منتظر می شدیم. مهمان میز کناری ما یک...
-
اغاز
دوشنبه 9 خردادماه سال 1390 03:18
سلام... این یک داستان واقعی درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد... سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم... پدر...