زاهد

زاهدی گوید :جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .

او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .

گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟!

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟

کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟!!

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من

 حرف بزن .

گفت من که غرق خواهش دنیا هستم  چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟!!

 

نظرات 2 + ارسال نظر
دختر مردابی چهارشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ق.ظ http://www.mianboribedaria.blogsky.com

سلام فرزان جان
هوشمندی ات را در انتخاب داستانک هایت می ستایم
در این داستانت اما شیفته حرفی شدم که کودک به شیخ زد
در تک تک جملات این پستت درس هایی هست که اگر بیاموزیمشان شاید راهمان تا انسانیت اندکی هموار شود

سلام ...
ما با تمام این مفهوم ها اشنایی فطری داریم اما به خاطر فراموشکاریمان انها را از یاد میبریم و امثال این داستانک ها فقط برای یاد اوری است ....

DIANA شنبه 4 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ق.ظ http://diani.mihanblog.com

سلام
من تازه امروز اینو خوندم یکم برام غریب بود خیلی مشوش شدم
نظر خودتون چیه؟

سربلند و سرفراز باشید

سلام...
با شما موافقم ولی فکر میکنم سوال و جواب هایی از این قبیل در ذهن همه ما وجود داره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد