انتظار

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟»

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.

پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟»

خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»


سخن روز :  بهترین خوشبختی ها ، یاری به دیگران است. آلبرت هوبار

نظرات 5 + ارسال نظر
DIANA جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:58 ب.ظ

اگه اجازه بدید لینکتون میکنم باعث افتخاره

خوشحال میشم و باعث افتخارمه که شما را هم لینک کنم

ر ف ی ق جمعه 27 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://www.khoneyekhiyali.blogsky.com

پیش از این گمان می کردم خدا را تنها در سوی قبله می توان پیدا کرد و با او به گفتگو نشست ، ولی حالا در سو سوی هر ستاره ، در جلوه ی هر مهتاب ، در عمق تیره ی هرشب و در هر طلوع و غروب خدا را می بینم ... خدا را در همین جا ، نزدیک تر از شاهرگی که زندگی را زمزمه می کند ، می توان دید سلام همشهری عزیزم ،این روزها داستان ها و سخنان روز انتخابیت را سرلوحه ی زندگی ام کرده ام ، نگاه زیبایتان را به زندگی ، می ستایم مطالب پیش گفته را هم در پستی بنام (( من این روزا یه حال دیگه ای دارم ... )) منتشر نموده ام ...

سلام و ممنون که همیشه به من لطف دارید...

دختر مردابی شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:12 ق.ظ http://www.mianboribedaria.blogsky.com

همین است که تقوای حقیقی را در ظرف هیچ عبادتی نمی توان ریخت و با هیچ مقیاسی نمی توان اندازه گرفت.
کاش به جای دلواپسی های همیشگیمان برای بهشت و جهنم، کمی و فقط کمی نگران همنوعانمان بودیم...
افسوس اما چشمانمان را هراس از جهنم و طمع بهشت پر کرده

سلام فرزان عزیزم
هوشمندی ات را در انتخاب این داستانک ها می ستایم
دست مریزاد

اگر ایمان داشتیم بهای کمک به همنوعانمان بهشت است دیگر کسی بی کمک رها نمیشد...
مرسی که همیشه به وبلاگ سر میزنی...

مرجان دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:44 ب.ظ

سلام بازم منم ببخش که نمیتونم زود به زود بهت سر بزنم ولی وجود تو برام افتخار بزرگیه دوست دارم و موفق باشی

سلام و مرسی که با تمام مشغله هایی که داری به فکر منم بودی ...
منم دوست دارم خواهر گلم...

مرجان پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:58 ب.ظ

سلام بازم من اومدم وجودت تو زندگیم برام امیدی بزرگه کاش همیشه به تمام چیزایی که میخوای برسی دوست دارم

سلام بازم خوش اومدی و مرسی که همیشه سر میزنی...
امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق باشی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد